جنبش اجتماعي ايران در هر گامي كه به پيش بر مي دارد مرزها را روشن تر و شفافتر مي كند. البته براي بسياري از نيروهاي سياسي از ابتدا مشخص بود كه ميزان پايبندي افرادي مانند سروش و گنجي و كديور به آنچه مي گويند در حد شعار است. خوشبختانه از پيش از انتخابات كه نويسنده ي مطرح محمود دولت آبادي به نقد سروش پرداخت تا اعتصاب غذاي نيويورك كه گنجي آن را با اعمال محدوديتهايي بر عليه برخي از هموطنان برگزار كرد و به تازگي در مطلبي با آسمان و ريسمان بافتن سعي در توجيه آن دارد, ميزان نقد پذيریشان را به نمايش گذاشته اند.
من در اينجا قصد تكرار مطالبي كه پيش از اين در پاسخ به نوشته هاي اين دو ارايه شده را ندارم بنابراين مختصرا چند نكته را كه قبلا طرح نشده مطرح مي كنم.
سروش در پاسخ به دولت آبادي صرف نظر از موضع بسيار مستبدانه اش و قلم توهين آميزش مي گويد:" زافه و یاوه بسیار شنیده بودم اما این گافهای گزاف واقعا نوبر بود، از جنسی دیگر بود، از هیچكس چندان نرنجیدم كه از میرحسین، آخر او میتوانست به این خفته پریشانگو بیاموزد كه انقلاب فرهنگی را (برای بستن دانشگاهها) دانشجویان به راه انداختند نه سروش و ستاد انقلاب فرهنگی را (برای گشودن دانشگاهها) امام خمینی بنیان نهاد، نه سروش و لذا آن شناعت و سخافت و تقلید مضحك (به زعم او) كار دیگری بود نه سروش و ستاد انقلاب فرهنگی هفت عضو داشت (و اینك ۳٠ عضو) نه فقط یك عضو و آن هم سروش و آقای میرحسین موسوی از ۳٠ سال پیش عضو ستاد انقلاب فرهنگی بود و امروز عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی نه سروش كه ۲۶ سال پیش استعفا داد (و تنها عضو مستعفی ستاد بود).»
در اين گفته فردي كه ادعاي فلسفه ورزي مي كند دو اشتباه بسيار مهم وجود دارد كه به دليل ماهيت انحصار طلبي رخ مي دهد. اول اينكه به فرض صحت آنچه در باره راه اندازي ستاد انقلاب فرهنگي مي گويد فيلسوف ما متوجه نيست كه در ساختار سياسي مبتني بر ولايت فقيه كاركرد واقعي نهادهايي مانند انقلاب فرهنكي نمي تواند چيزي جز تحكيم سلطه نظام سياسي از طريق راه اندازي نظام گزينش مورد نظر دانشجويان و اساتيد باشد. در اساسنامه بسيج و سپاه پاسداران نيز آمده كه اين نهادها در دفاع از امنيت جامعه تاسيس مي شوند اما همانگونه كه فرماندهان سپاه پاسدارن بارها و بارها اعلام كرده اند وظيفه و كاركرد اين نهادها چيزي نيست جز كنترل فضاي داخلي يا به عبارت ديگر سركوب مردم. آنچه طي دو ماه اخير مردم ايران و جهان به چشم ديدند. دوم اينكه سروش متوجه نيست كه چرا چنين نقدي متوجه اوست و نه آن هفت عضو ديگر در دوران "امام خميني" و يا سي عضو در دوران اخير. وي خود را فيلسوف ليبرال دموكرات مي نامد كه سوداي نقد هر گونه انديشه اي را دارد حال انكه ان ديگران اساسا در جامعه روشنفكري و انديشه ورزي ايران حضوري ندارند. از آنان انتظاري بيش از اين نمي رود كه عمله و نكره نظام سياسي مبتني بر ولايت فقيه باشند. اما از فردي مانند سروش كه به دنبال كارل بوبر " از جامعه باز و دشمنان" ان سخن مي گويد و از اينكه هيج چيزي نبايد از زير تيغ نقد مصون باشد انتظار ديگري مي رود.
سروش چنانجه در عمل نشان داده توان چنين نقدپذيري را ندارد چرا كه هنوز دلداده "امام خميني" است. از نظر او نظام سياسي موجود به شرط وجود امام خميني مشكلي ندارد. به همين دليل دچار انواع و اقسام تناقضات و رفتارها و عصبيت هايي مي شود كه دست كمي از پاسداران ندارد. او كه سعي مي كند مشروعيت نظام سياسي را بر مبناي اين پرسش كه ساز و كارهاي حاكميتي آن چيست و آيا مردم با سازوكار راي به راحتي مي توانند قدرت را جا به جا كنند ارزيابي كند, وقتي به دوره امام خميني مي رسد همه چيز را متسحيل در او مي بيند. به اين ترتيب, نهادهايي چون "ستاد انقلاب فرهنگي" را كه نقشي جز تصفيه دانشجويان و اساتيد نداشته به دليل نوشته " امام خميني" تطهير مي كند.
اكبر گنجي به عنوان شاگرد مدرسه سروش لاجرم همين راه بايد طي كند. او كه مدتي از ديدگاهي بست مدرن منتقد روشنفكر پيشتاز بود و بر اين باور كه هر كسي در هر مقامي روشنگر پيشتاز است, امروز به عنوان مدعي رهبري جنبش اچتماعي ايران ظاهر مي شود و با زباني سروش گونه به ديگران امر و نهي مي كند. با تناقضهاي بسيار كه مانند سروش ناشي از دلدادگي به "امام خميني " و قانون اساسي بر امده از انديشه ارتجاعي اوست.
گنجي مي گويد:" گروه ديگری وجود دارد که "سرنگونی" رژيم مسأله ی آنها نيست. مسأله ی آنها، گذار مسالمت آميز ايران به نظام دموکراتيک ملتزم به آزادی و حقوق بشر است. شايد اين گروه اشتباه کنند، اما آنها نيز چون شما حق دارند به شيوه ای که درست می دانند، عمل کنند، نه آنکه کسی نظر خود را بر آنان تحميل کند. اينها بر اين گمانند که سرنگونی رژيم لزوماً دموکراسی پديد نخواهد آورد، همانگونه که سرنگونی رژيم ديکتاتور شاه هم دموکراسی پديد نياورد. اگر پيش شرط های معرفتی و اجتماعی گذار به دموکراسی وجود نداشته باشد، گذار به دموکراسی صورت نخواهد گرفت. مستبدی(شاه) رفت و مستبدی بدتر(علی خامنه ای) جايگزين او شد. رفتن علی خامنه ای هم لزوماً به دموکراسی ختم نخواهد شد. دموکراسی محصول جامعه ی قدرتمند است. جامعه ی قدرتمند، جامعه ای که علائق، منافع و ترجيحات گوناگون، در آن سازمان يافته باشند و موازنه ی قوا بين دولت و جامعه ی مدنی برقرار باشد." البته گنجي اين حق را دارد كه انديشه خود را دنبال كند اما به شرط شفافيت و اعلام موضع سياسي مشخص كه خوشبختانه در اين نوشتار او مبرهن و آشكار است. تاكنون او با نوشتن " مانيفست جمهوري خواهي" از زندان! و ارسال ان لابد با امكانات اوين به خارج از كشور, چنين وانمود مي كرد كه داراي مواضعي راديكال است. مساله, روش مبارزه مسالمت آميز يا قهرآميز نيست مساله اصلي موضع فردي مانند گنجي يا سروش يا كديور در قبال كليت اين نظام است كه اين روزها چهره كريه ان را به جهانيان به خوبي نشان مي دهد.
جامعه ايران از يكصد سال بيش با پيش شرطهاي معرفتي دموكراسي كم و بيش اشنا شده است و در مقاطعي مانند سالهاي مياني دهه 1320 و سالهاي اول پس ازپيرزي انقلاب 57 ان را به نمايش گذاشته است. آنچه اجازه تمرين دموكراسي را نداده قدرت هاي حاكم بر جامعه بوده است. به بيان ديگر در سطح ساخت اجتماعي به رغم مسايلي كه وجود داشته, اين ساخت سياسي استبدادي بوده كه اجازه شكل گيري فضاي دموكراتيك را نداده است. ممكن است به بحث ها و نقدهاي تند و راديكال نيروهاي سياسي و نقد ناپذيرشان در دوره هاي مختلف استناد شود اما در تجربه هايي كه دموكراسي را تمرين كرده اند نيز چنين پديده ي وجود داشته كه در گذر زمان به برخورد مسالمت آميزتر منتهي شده به شرط همراهي ساخت سياسي . تجربه تركيه مثال برجسته اي است در كنار گوش ما. نه تجربه انقلاب مشروطه و مبارزه براي برقراري حكومت قانون را دارد و نه به لحاظ انديشه ورزي در سطح جامعه ماست. با اين حال. اين كشور به دليل كوتاه آمدن نظاميان و پذيرش كم و بيش قواعد بازي دموكراتيك راه را براي گذار اين كشور به جامعه اي بازتر فراهم شده است. به همين صورت مي توان به تجربه كره جنوبي اشاره كرد كه نظاميان با واگذاري قدرت راه را براي گذار مسالمت آميز فراهم كردند. يا به تجربه اروپاي شرقي كه بدون تمرين دموكراسي صرفا به علت همراهي راس حاكميت ها با مطالبات اجتماعي مردم, زمينه براي گذار فراهم شد. در شوروي گورباچف خود پرچم دار نقد نظام سياسي بود و پروژه كلاسنوست را در كنار پروسترويكا مطرح كرد و پيش برد. در آلمان شرقي وقتي ديوار بربلين فرو ريخت نيروهاي نظامي تنها نظاره گر آن اتفاق بودند.
اگر با منطق برهان خلف به تجربه ايران بعد از انقلاب نظري بياندازيم به راحتي مي توان ديد كه آنچه مانع از شكل گيري قواعد بازي دموكراتيك شد خميني بود و نه ساخت فرهنگي جامعه. اگر خميني به جاي مرزبندي نيروهاي سياسي به خودي و غير خودي آنهم بر مبناي اعتقاد به اسلام فقاهتي ارتجاعي خود, رويكردي ديگر را پي مي گرفت كه از بازرگان در برابر فشار همه جانبه حزب جمهوري اسلامي دفاع مي كرد يا از اولين رييس جمهورش كه به قانون اساسيش نيز راي داده بود, چه دليلي وجود داشت كه در سطح ساخت اچتماعي با آن مخالفتي شود. همين موضوع را مي توان در مورد شاه مطرح كرد. اگر وي دست كم در دهه چهل زماني كه مرحوم بازگان در دادگاه به او هشدار مي داد كه ما آخرين نسلي هستيم كه با زبان مسالمت سخن مي گوئيم به اعاده حيثيت از مصدق مي پرداخت و فردي جون بختيار را- نه در زماني كه صداي انقلاب را شنيده بود- به نخست وزيري مي گماشت و نيروهاي سياسي جون جبهه ملي و نهضت آزادي را به همكاري دعوت مي كرد چه مساله اي در ساخت اجتماعي وجود داشت كه اجازه چنين حركتي را ندهد. و اگر چنين مي شد چه دليلي براي شكل گيري نيروهاي سياسي مبارز معقتد به مبارزه مسلحانه بود.
گنجي و دوستانش با طرح نبود پيش شرطهاي معرفتي براي گذار چند نتيجه مي گيرند. اول اينكه در ايران آنچه طي سالهاي سياه گذشته رخ داده, ضرورت اجتناب ناپذير تاريخي بوده است و لذا آن را بايد پذيرفت. البته اين سخن به شكل ديگري نيز بيان مي شود و آن اينكه خشونت ذاتي انقلاب است و بنابراين آنچه در سالهاي اول انقلاب رخ داد ربطي به ماهيت ايدولوژيك نظام و انديشه قرون وسطايي خميني ندارد. دوم اينكه نبايد عجله كرد. گذار فرايندي تدريجي و آرام است كه ممكن است سالها و به تعبير حجاريان هفتاد سال طول بكشد. و اين يعني كشيدن فتيله قيام اجتماعي و ممانعت از شعله ور شدن هرچه بيشتر آن. سوم اينكه رهبري جنبش با نيروهاي سياسي است كه به اين روش معتقدند و مي خواهند نظام را از درون اصلاح كنند. دراين چارجوب است كه خزعبلاتي را به هم مي بافد تا دلبستكي خود به خمير مايه نظام جمهوري اسلامي را در قالب نقد پرجم گرايي مخفي كند. اين دلبستگي در صحبت هاي مير حسين موسوي آشكار است: "جمهوري اسلامي نه يك كلمه بيشتر و نه يك كلمه كمتر" يا " من به قانون اساسي پاي بندم" .
گنجي در تاييد آنچه بيان كردم, مي گويد:" جنبش سبز ايران ، نه سلطنت طلب است، نه به هيچ گروه ديگری تعلق دارد. اتصال اين جنبش به گروهی خاص، نه تنها هيچ کمکی به اين جنبش نمی کند، بلکه بهانه ی سرکوب را در اختيار رژيم قرار می دهد. به کيفر خواست و تبليغات همه روزه ی رژيم توجه کنيد: آنها شبانه روز در پی آنند که اين جنبش را به مجاهدين خلق، سلطنت طلبان، آمريکا، انگليس، فرانسه و ديگران ارتباط دهند. نمادهای اين جنبش شناخته است ، ممکن است کسی اين جنبش را قبول نداشته باشد، اين حق آن فرد يا گروه است، اما اتصال اين جنبش به گروه و دسته ای خاص، تقلب و ديکتاتوری است. چهره های شاخص اين جنبش بارها و بارها ارتباط اين جنبش با گروه های ياد شده را به صراحت تمام انکار کرده اند".
وي با رد تعلق جنبش اجتماعي ايران به گروهاي برانداز, مي خواهد بگويد كه به يك جايي تعلق دارد و رهبران و چهره هاي شاخصي نيز دارد. به رغم دعاوي جامعه شناسانه اي كه دارد انچه اتفاق افتاده را از مقاومت اجتماعي كه از سال 1360 بر عليه حاكميت و حتي بيش از ان وجود داشته جدا مي كند و در اينجا به جاي تحليل فرايندي و پويا به تحليلي استاتيك و نقطه اي اتكا مي كند درست بر خلاف انچه در مورد روش مسالمت اميز مطرح مي كند. گنجي فراموش مي كند كه نيروهايي كه نشانه سبز در دست مي گيرند همانهايي هستند كه از مير حسسين موسوي چندين بار به صراحت در باره فاجعه سياه قتل عام زندانيان سياسي در سال 1367 برسش كردند و باسخ او را حمل بر فريبكاري دانستند. فراموش مي كند كه اين نيروها همانهايي هستند كه در خاوران گرد مي ايند و ياد ان شهيدان را گرامي مي دارند و يا بر مزار بامداد شعر ايران, احمد شاملو, جمع مي شوند و اشعار او را كه در نقد ساختارشكنانه اخونديسم حاكم بر ايران است ديكلمه مي كنند.
نشانه سبزي كه جوانان در دست مي گيرند بيش از انكه مضموني سياسي داشته باشد به ان معنايي كه افرادي مانند گنجي مد نظر دارند, يعني اعتقاد به اصلاح بذيري نظام و پيشبرد اصلاحات در چارجوب قانون اساسي ان, بيشتر به نظر مي رسد كه جنبه زيبايي شناختي به علاوه احساس همبستگي اجتماعي دارد. از نظر سياسي آنچه جنبش اجتماعي به دنبال آن مي باشد كاملا مشخص است: جدايي دين از سياست. اين خواست با شعارهايي مانند " مرك بر ديكتاتور" و " استقلال, آزادي, جمهوري ايراني" و " توپ تانك بسيجي ديكر اثر ندارد" و " مي كشم مي كشم آنكه برادرم كشت" كه همگي ساختار شكنانه هستند قرائت گنجي و امثالهم از نماد سبز را نقش بر آب مي كند.
گنجي در مطلب متاخرتري به نام " برساختن دموكراسي ؟ يا ديكتاتوري دين و مليت و سنت" خزعبلات ديگري را سرهم مي كند تا پاسخي به نقدهاي فراوان مطلب قبلي خود "دموكراسي و ديكتاتوري برچم " بدهد. من آنچه در اين مطب آمده را شايسته پاسخي نمي بينم جز يك مورد كه در ارتباط با استادش سروش است. وي مي گويد: در ابتدای انقلاب وقتی بحث تغییر پرچم ملی ایران مطرح شد، من با این که جوانی 19 ساله بیش نبودم، نظر و تفسیر مهندس مهدی بازرگان از پرچم پیشین را پسندیدم، اما آقای خمینی به نظر بازرگان توجه نکرد و آن را نپذیرفت". از اين جمله آنچه مي توان برداشت كرد اين است كه گنجي نظر بازرگان را قبول داشته است. وي چنين نكته اي را طرح مي كند كه مانند سروش بگويد گذشته قابل نقدي ندارد كه بخاطر آن از پيشگاه مردم و ساير نيروهاي سياسي عذرخواهي كند بر عكس بسيار مترقي نيز بوده است. من به روش مورد علاقه گنجي يعني هرمنوتيك و برداشت تفهمي مي خواهم اين نكته را كوتاه بگويم كه امكان ندارد فردي با جنين روشن بيني براي مدت طولاني به عنوان ايدولوگ سپاه و بعد يكي از مسولان سفارت رژيم در تركيه به فعاليت بپردازد. بر همه معلوم است كه در متن اجتماعي ان سالها افرادي مي توانستند در وزارت امور خارجه به جايگاهي برسند كه ذوب در ولايت امام خميني باشند. گنجي بي ترديد گفتني هاي زيادي دارد كه با ذكر آنها مي تواند بهتر به اعاده ي حيثيت خود ببردازد تا آسمان و ريسمان را به هم بافتن.
بر گنجي و سروش و ديگراني از اين دست حرجي نيست كه اين چنين تاريخ را وارونه سازند و ذره اي صداقت كه اولين پيش شرط دموكراسي خواهي است را از خود نشان ندهند, اما از آناني كه طي چند سال اخير دنباله رو چنين افرادي در داخل و خارج بوده اند جاي تاسف باقي است.
نكته پاياني. من هيچوقت به نظريه توطئه اعتقادي نداشته و ندارم. اينكه براي مثال احمد خميني به دست رژيم كشته شد برايم قابل فهم نيست يا اينكه انقلاب ايران حاصل توطئه دول خارجي بود. اما در مورد گنجي و دوستانش هميشه اين پرسش در ذهنم بوده كه او چگونه در زندان مخوف اوين هم فرصت تحرير" مانيفست جمهوري خواهي " را داشت و هم توان ارسال آن به خارج از زندان را. چرا شاعر و نمايشنامه نويس بزرگي چون زنده ياد سعيد سلطانبور نتوانست يك بيت شعر يا يك نمايشنامه تحرير و به خارج از زندان ارسال كند اما گنجي چنين امكاني برايش فراهم بوده است. به نظر من پاسخ را بايد در استراتژي وزارت اطلاعات جست و جو كرد كه از هر ابزاري براي ايجاد شكاف در اپوزيسيون برانداز و همينطور ايجاد تشويش در افكار و انديشه ها استفاده مي كند. اين حرف به معناي همكاري گنجي با چنين دستگاهي نيست اما به اين معنا هست كه او و دوستانش بايد چهره هايي مي شدند تا چهره هاي شاخص و بر جسته اپوزيسيون برانداز را به سهم خود تخريب كنند. در اين كار تا حدي موفق بودند اما امروز دستشان براي بسياري رو شده است جز برخي از نيروهاي سياسي ورشكسته اي كه حيات سياسي خود را به جاي جنبش ساختارشكنانه موجود به افرادي مانند گنجي و سروش و كديور گره زده اند.
25 مرداد 88
ايران رهامي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر